باخوشحالی به صدای قلب بچه ام گوش سپرده بودم و اشک شوق شقیقه هام رو نوازش میکرد.. دکتر_ خداروشکر صحیح وسالم، مثل دسته گله، گل پسرت! هنگ کرده به دکترم نگاه کردم و زبونم نمیچرخید از شدت خوشحالی! بچه ام پسره؟ یعنی بعداز این میتونم تصورکنم که درآینده …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت سیو نه
قلب بی قرارم از هیجان چنان پر ضرب در سینه ام می کوبد که فرصت نفس کشیدنم را زایل می کند. ردیف اول صندلی ها پا روی پا انداخته و نشسته ام و به علی که دقیقا روبروی لیزایی ایستاده که در لباس سپید و فوقالعاده زیبای عروسی با آن …
بیشتر بخوانید »رمان خانزاده/فصل دو پارت بیستو یک
به هر سختی بود همراه شاهین به خونه برگشتم دیگه خبری از اون دختر امیدوار و خوشحالی که چند ساعت پیش به راحیل زنگ زده بود نبود تمام وجودم و درد و غم و ناراحتی گرفته بود میدونستم کیمیا بدون دلیل این کارو نمی کنه و من واقعاً خسته بودم …
بیشتر بخوانید »رمان استاد من/پارت بیستو سه
با حیرت گفت: تو برای این چیزا گریه میکنی؟ با بغض گفتم: کدوم چیزا؟ مگه غیر اینه؟ ما چه نسبتی باهم داریم؟ اینا همش میشه یه خاطره برای منی که تا حالا گناه نکردم، میشه یه گوشه از ذهنم که چند سال دیگه با وجود شوهرم بهش فکر کنم! …
بیشتر بخوانید »رمان خانزاده/فصل دو پارت بیست
اما شاهین برعکس من که عصبانی داد میزدم خیلی ریلکس به سمت اتاقی که بهش داده بودیم رفت و گفت _ فکر اینکه من از اینجا برم از سرت بیرون کن من یه زن و بچش رو توی شهر غریب تنها نمیزارم پس الکی حرص نخور اینم بدون من …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت آخر
_بلند شو لنگه ظهره…چتر وا کردی اینجا فکر کردی چه خبره؟مسافرخونه ی مفتکیه؟ گمشو برو خونتون مامانت دق کرد! پتو را روی سرم میکشم: _ولم کن خاله من نمیرم تو اون خونه! _که چی ؟ تا آخر عمرت میخوای ور دل من باشی؟ نخواستم باباجان تا کی من باید جور …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/ پارت چهلو پنج
صدای قدمهایی را میشنوم و بعد از آن صدای کهنسال همان مرد سرایدار را: _صبر کن …صبر کن !مگه سر آوردی اول صبحی؟ در که باز میشود با دیدنم میگوید: _شمایید خانوم؟ببخشید خیلی وقته پشت در موندید؟ قدمی عقب میروم: _سلام …نه ببخشید من فقط با امید کار داشتم …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت چهلو چهار
چند ماه بعد مامان با صراحت میگوید: _ازش فاصله بگیر… اگه واقعا دوسش داری دست از سرش بردار! چون میبینی تا وقتی که توی زندگیش باشی هر روزش سیاه تر از دیروزشه! با وجود دلخوریام از امید نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم و با اعتراض میگویم: _مامان! در صدایم …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره /پارت چهلو سه
سر تکان میدهم: _چشم حتما مزاحمتون میشم. دستم را میفشارد: _مراحمی دخترم. مراقب خودت و پسرم باش به خدا میسپارمتون! امید به جای من جواب میدهد: _این جغله بچه میخواد مراقب من باشه؟دمت گرم والده سلطان! _چون میدونم تو سر به هوایی…ماشالله دخترم خانومه برای خودش! پوزخند میزند و آرام …
بیشتر بخوانید »رمان استادمن/پارت بیستو دو
لب گزیدم وگفتم: کی بهم یاد میده؟ خیره ی لبام شد و گفت: خودم! سرم و دادم عقب که سفیدی گردنم عقل از سرش پروند. چرا میخواستم تحریکش کنم؟ خدای من حتی وقتی باهام فاصله هم داره از گرمای بدنش تحریک میشم. فکش قفل شد و با چشمای قرمز …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت سیو هشت
لباس پوشیده آماده رفتن به شرکت است. مردمک های نگرانش در چشم های بارانی ام دودو می زند. بازوانم را می گیرد و مرا سمت خود می چرخاند. _دلان… دلان چی شده؟ کی ناراحتت کرده هان؟ صورتم را با دستانم می پوشانم و سر تکان می دهم و بریده بریده …
بیشتر بخوانید »رمان خانزاده/فصل دو پارت نوزده
به خونه که برگشتیم هوا کم کم داشت تاریک میشد . ایلین حالش بهتر بود و من نگرانیم کمی آروم شده بود. با ورود مون به خونه با مونس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود رو به رو شدیم ازش پرسیدم کیمیا کجاست؟ و اون شونه ای بالا انداخت …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت چهلو دو
روی صندلی جلوی میز آرایشم مینشینم و لای کاغذ را باز میکنم. دست خط آشنای پارسا را میشناسم و از خط اول شروع به خواندن میکنم : _جانان…عزیزم…روی این که باهات رو در رو بشم رو نداشتم.عجیبه حتی الان که دارم مینویسم و تصور میکنم که قراره این نامه رو …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت سیو هفت
تای ابرویم را بالا می دهم و با یادآوری مجادله ظهر بین علی و لیزا زبانم را روی لبم می کشم و با دودلی می گویم: _علی… می گم امروز اون کاغذایی که دست لیزا بود… منظورم همون کاغذایی که بخاطرش دعوا کردین… مگه اونا چی بود که لیزارو اون …
بیشتر بخوانید »رمان استاد من/فصل دو پارت بیستو دو
از حرص دندون قروچه ای کرد و بازومو گرفت کشید که بلند شدم وبلند گفتم: دردم اومد اییی. با تشر توی صورتم گفت: تو نمیخواد نگران رابطه ی من باشی.. شمرده شمرده زیر گوشم ادامه داد: تو… جات.. شب.. کنار.. منه! نیشخندی زدم وگفتم: خوبه حرمسرا باز کن ده …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت چهلو یک
خاطرهسازی°.سارگل, [۱۵٫۰۴٫۲۰ ۲۱:۱۱] #پارت۳۰۱ * * * * * * عرق از روی گردنم سر میخورد و تمام تنم در گرما میسوزد اما دست برنمیدارم و محکمتر مشت میکوبم. _نذار باور کنم به خاطر یه پسره ی هیچی ندار حاضری قید پدر و مادرت و برای همیشه بزنی! محکمتر مشت …
بیشتر بخوانید »