برایم کسل کننده است و تازه متوجه راننده جوان می شوم. دستم را زیر چانه ام می گذارم و ترجیح می دهم به زیبایی های بی نظیر لندن نگاه کنم. ” آنقدر شگفت انگیز و تماشایی ست که واقعا احساس می کنم یک جفت چشم برایم کافی نیست! گردنم را …
بیشتر بخوانید »رمان دختر حاج آقا/پارت چهارده
تا شلوارک رو بیشتر تا بزنم اینجوری هم جوراباي ده هزار تومنی خوشگلم مشخص میشدن هم پاهام… ّ”هرزگی که شاخ و دم نداره…یکی زبونا نرخش رو میگه یکی با بالا زدن پاچه هاش” مگه میشد لحن ستیزه جو و نیشدار ایمان رو نشناخت .بلند شدم و با حرص تو چشماش …
بیشتر بخوانید »رمان مهاجر/پارت دوازده
بین رفت و جایش را به اخمی رویِ پیشانی اش داد. با حالت قهر دست به سینه شد و صورتش را به سمتِ دیگری چرخاند.درهمان حال گفت: _گولم زدی؟! می دانستم به قضیه پی می برد؛ از بس که باهوش بود! برایِ همین گفتم: _این خیلی بزرگه. نصف می شه؛ …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت بیست
حرفم را جدی نمیگیرد؛ _خیر باشه تو خواب حرف میزنی؟ تلفن را روی تخت میاندازم.تند از جایم بلند میشوم و در کمدم را باز میکنم.شلوار جینم را روی شلوارکم میپوشم و به اولین مانتویی که به دستم میرسد چنگ میاندازم و بی حواس شالی روی سرم میاندازم.. موبایلم را برمیدارم …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت بیست
گونه ام را می بوسد. طوری کلمات را ادا می کند که خودم هم لحظه ای باورم می شود. _منکه گفتم غلط کردم. متعجب در چشمانش، چشم می دوزم و زیر لبخند و نگاه های معنی دار پلیس سرخ می شوم. رو به پلیس می گوید: _دعوای زن و شوهری …
بیشتر بخوانید »رمان دخترحاج آقا/پارت سیزده
وقتی حس کردم ماشین از حرکت ایستاده سرم رو بلند کردمو دست از ور رفتم های بیخودی با ناخنهای یک درمیون شکسته ام برداشتم.زیرجلکی بهش نگاه کردم…از کیف پولش کارتی بیرون کشید و بعد از ماشین پیاده شد و سمت یه مغازه ی کوچیک که همون اطراف بود رفت…از …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت نوزده
سرم را پایین میگیرم و با فاصله کنار مادربزرگ می نشینم. حتی جرأت ندارم عکس العمل علی را ببینم. زیر چشمی به مادر که چادرش را کمی جلوتر می کشد، نگاه میکنم. _والا دلان گفته بود پرستار سالمند شده. تعجب کردم گفتین، برای شرکت شما کار می کنه. علی نیم …
بیشتر بخوانید »رمان مهاجر/پارت یازده
_می خوام هرچیزی که بین تو و بهنام اتفاق افتاده، و تو به من نگفتی رو بگی! با این حرفم، رها که مشغول خوردن شیک بود، خیلی سریع سرش را بالا آورد و متعجب به من زل زد. نگاهش پر از حرص و کلافگی بود! تا آمد لب باز کند، …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت نوزده
صدای قدمهای آشنایش را که میشنوم پتو را روی سرم میکشم و چشمهایم را میبندم. در باز میشود،صدای نزدیک شدن قدمهای آشنا و محکمش را میشنوم. حضورش را که کنارم حس میکنم پتو را از سرم کنار میزنم و میخواهم بلند شوم که دستش را روی شانهام میگذارد و وادارم …
بیشتر بخوانید »رمان دختر حاج اقا/پارت دوازده
➖بیحالتر و تنبلتر از اونی بودم که بخوام بلند بشمو اوضاع رو چک کنم واسه همین با همون چشمای بسته پامو بلند کردمو یه لگد به پهلوی یلدا زدمو گفتم: -بلند شو…فکر کنم یکی اومده داخل…. یلدا که مثل خرس لم داده بود رو کاناپه و جم نمیخورد حتی …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت هجده
می لرزم. سرد است. خیلی سرد! آب دهانم را با صدا قورت می دهم. علی بین من و محمد می ایستد و تشر می زند: _محمد! _تو حرف نزن! الان است که ببر زخمی حمله کند. به خدا که از چشمانش خون می بارد! علی بدون اینکه سمتم برگردد، می …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت هجده
لبهایم را روی هم میفشارم.انگار از آن ته های دلم انتظار جواب دیگری از او داشتم. آدرس مسافرخانه را برایش میگویم و در آخر اضافه میکنم: _بهش نگفتم بعد از اون ماجرا دیدمت.تو هم بهش نگو… لطفا! حس میکنم همان لبخند تمسخر آمیز کنج لبش مینشیند. _اوکی عزیزم.مسئلهی خصوصی …
بیشتر بخوانید »رمان مهاجر/پارت ده
آرمان گفته بود استراحت ضروری است. ایستادم و دستش را گرفتم: _پس بریم کیک بخوریم. پدر و مادرم هم تمام این ۴ روز را اینجا بودند. گویا تازه یادشان افتاده بود نوه ای دارند که به مراقبت و توجه نیاز دارد! به هال که رفتیم، پدر و مادرم نگاهشان را …
بیشتر بخوانید »رمان دختر حاج/پارت یازده
➖صدای چرخوندن کلید توی قفل در که به گوشم رسید فورا موهامو زیر شال قرمز رنگم پنهون کردمو رو به بهزاد که همچنان درحال مزه پرونی بود گفتم: -هیس هیس هیس! لال شو و برو یه جا دیگه بشین! من پریدم تو آشپزخونه و بهزاد هم با یه پرش فوق …
بیشتر بخوانید »رمان پرنسس/پارت هفده
سامان به کنارم می آید. _اگه می خوای، می تونی لباسات رو توی رختکن اون پشت عوض کنی! کاملا رنگ به رنگ می شوم! با خجالت نگاهم را می دزدم. _ممنون همینجوری راحتم! _خب پس کلاهت رو بده! می ذارم توی وسایلم. کلاهم را برمی دارم و به سامان می …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت هفده
از موهایش میگیرد و پرتش میکند داخل. آذر نقش بر زمین با صدای بلندی داد میزند: _وحشی…غلط میکنی منو حبس کنی اینجا. به تو چه من چه غلطی میکنم. به سمتش میروم و میخواهم زیر بازویش را بگیرم که نامدار مهلت نمیدهد. دوباره موهای رنگ شده اش را بین …
بیشتر بخوانید »