سر تکان میدهم:
_چشم حتما مزاحمتون میشم.
دستم را میفشارد:
_مراحمی دخترم. مراقب خودت و پسرم باش به خدا میسپارمتون!
امید به جای من جواب میدهد:
_این جغله بچه میخواد مراقب من باشه؟دمت گرم والده سلطان!
_چون میدونم تو سر به هوایی…ماشالله دخترم خانومه برای خودش!
پوزخند میزند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید:
_اون روی سگیش و لگد پروندانش و ندیدی!
محو لبخند میزنم. پدر امید به سمتمان میآید و دست سر شانه ی امید میگذارد:
_انقدر پیله کردی تا آخر به خواستهت رسیدی!
امید مغرورانه سر تکان میدهد:
_تو این یه مورد به تو رفتم.
پدرش میخندد:
_تو خیلی جاها به من رفتی پسر… حالیت نیست!
جواب دو پهلو امید،لبخند را از لبهای حاج ابراهیم پر میدهد:
_اونو دیگه باید به سن شوگرددی بودن برسم تا بفهمم!
جز خودشان دو نفر هیچ کس منظور امید را نمیفهمد.
پس از خداحافظی طولانی مدت، خانه از خانواده ی امید خالی میشود. پشت بندش نوید آذر هم شال و کلاه میکند…پیمان هم با جمع خداحافظی میکند و کمتر از ده دقیقه خانه سوت و کور میشود.
در را میبندم،امید انگار که سالهاست اینجا زندگی میکند،کتش را در میآورد و روی کانتر میاندازد:
_آخیشش! بینم گیسو کمند یه چای بلدی واسه ما دم کنی؟
مامان که حرفش را شنیده بود پاسخ میدهد:
_من الان براتون میریزم.
تند مخالفت میکند:
_نه مادرزن جان خود خانومم میریزه!
لفظ “خانومم” او بد به دلم مینشیند.
مامان متعجب از این لحن صمیمانه ی او سری تکان میدهد.
به آشپزخانه میروم و امید هم دنبالم کشیده میشود.
من به سمت سماور میروم و او، روی صندلی پشت میز غذاخوری مینشیند و نگاهم میکند مامان هم تنهایمان میگذارد.
دو لیوان چای میریزم و مقابلش مینشینم.
تکانی به خودش میدهد و از جیبش فندک و جعبه ی سیگارش را بیرون میکشد:
_از صبح نکشیدم!
ترسیده جعبه ی سیگار را از دستش میقاپم:
_اینجا نکشی امید آقاجونم میفهمه…
ابرو بالا میدهد:
_خوب بفهمه! نکنه فکر کردی از اون دومادام که خودمو جر بدم تا به چش پدر زنم بیام؟
نفسم را رها میکنم:
_نه اما خانواده ی من از آدمای سیگاری خوششون نمیاد…
تا میخواهد اعتراض کند لحنم را آرام میکنم:
_به خاطر من…
چند لحظهای با معنا به چشمهایم زل میزند و پاکت سیگار را از دستم میکشد.
مغموم میشوم؛ یعنی همین کار کوچک را هم حاضر نبود به خاطرم انجام ندهد؟
پاکت سیگار را در جیبش میگذارد و چشمکی میزند:
_مشکل اینجاست واس خاطر توئه خر همه کار میکنم!
لبخند پررنگی روی لبهایم نقش میبندد.
دستهایش را روی میز میگذارد و کمی به سمتم خم میشود.با نگاهش صورتم را رصد میکند.
_زنمی الان؟
طبق معمول با دو کلامش نفس در سینهام گره میخورد.خجالت زده سر تکان میدهم:
_میدونی من با زنم چیکار میکنم؟
فقط نگاهش میکنم، ادامه میدهد:
_هر شب دهنت سرویسه!
رنگ عوض میکنم و با شنیدن این حرف تمام تنم از خجالت گر میگیرد.
_میخوای واست بشکافم باربی من؟
تند مخالفتم را اعلام میکنم:
_نه… لطفا!
صندلیاش را به سمتم میکشد.دست زیر چانهام میگذارد و صورتم را مقابل صورتش میگیرد.
_خجالتی بودنت،شرم تو چشات و دوس دارم گیسو کمند!
مکث میکند و صدایش آرام میشود:
_اما از این به بعد واسه خودم بی حیا میخوامت!
قلبم تلاطم خودش را آغاز میکند.
_برای شروع امشب میریم مهمونی بعدش میریم خونه ی من!
چشمهایم گرد میشود:
_نه… آقاجونم نمیذاره.
نگاه تند و خشونت آمیزی حواله ی چشمهایم میکند:
_دیگه مال منی نه آقاجونت!مهمونی نمیای اوکی آخر شب میام دنبالت میریم خونه ی من..
_اما امید من…
حتی مجال اعتراض هم نمیدهد:
_حول و حوش دوازده، یک میام! میتونی اگه تدارکی واسم داری تا اون موقع آماده کنی فقط لباس بسته نپوش زیر مانتوت که خودتو، لباس بسته تو، مانتو تو با هم جر میدم!
لیوان چایاش را برمیدارد و با وجود داغیاش یک نفس سر میکشد.تلخ و بدون قند!
بلند میشود و کتش را از روی کانتر برمیدارد.
بلند میشوم و با کمی دل دل نامش را صدا میزنم.
در حینی که کتش را بر تن میکند به سمتم بر میگردد و منتظر نگاهم میکند.
انگشتهایم را در هم میپیچم :
_گفتی به خاطرم همه کار میکنی؟
یقهاش را صاف میکند:
_خوب؟
جلو میروم:
_به خاطر خودت چیکار میکنی؟
اخم میکند:
_زیر دیپلم حرف بزن خانوم مربی ولی اگه میخوای فاز نصیحت برداری…
حرفش را قطع میکنم:
_فقط میخوام به قولت عمل کنی و به خاطر خودتم شده،با خدا آشتی کنی!
میخندد:
_اوکی بابا ما که قهر نیستیم. تازه ببین یه جور طرح رفاقت باهاش ریختم یه شبه یه حالی بهم داد و تو رو انداخت تو کاسهم!
ناراضی حرفم را میزنم:
_باشه ولی امشب…
_میخوای نرم؟
امشب را نرود، فردا چه؟
_میخوام دیگه شرطبندی نکنی!
پوزخند میزند:
_اوکی خوشگلم هر موقع تو یاد گرفتی حرف این و اون و بذاری زیر باس*ن مبارک و به شوهرت اعتماد کنی منم دیگه شرط نمیبندم! اوکی؟
تلخ میخندم:
_آها میخوای تلافی کنی؟
_تو فکر کن آره… من میگم نه! میخوام کاری که ننه بابات باهات نکردن و بکنم.
مکث میکند:
_میخوام آدمت کنم فرشته کوچولو… اینجا بهشت نیست.آدمای دورتم ملک نیستن آدمن. آدمیزادم شیطون تو جلدشه!حالیته که؟
سکوتم را که میبیند،سر تکان میدهد:
_انگار شوک زیادی سیم میم هاتو به هم ریخته. علیالحساب برو تخت بگیر بخواب امشبه رو بیخیال میشم. عوضش فردا با همیم خوشگلم!
چیزی نمیگویم!
دورآشپزخانه را پرده کشیده بودیم اما او نگاهی به اطراف میاندازد و باز هم بی مقدمه سر جلو میآورد و بوسهی محکمش را روی لبهایم جا میگذارد و میخندد:
_فعلا… ننه ی تولههام!
میخندم و او پیش چشمهایم از آشپزخانه خارج میشود و صدایش را بلند میکند:
_مادرزن جان خدافظ! دم شمام گرم حاجی… فعلا!
صدای مامان میآید که به او تعارف میزند تا شام را بماند.
روی صندلی مینشینم و میان تمام نگرانیهایم لبخند میزنم.
انگشتم را روی لبم میکشم و از تداعی آن لحظه دوباره گر میگیرم.
تنها چیزی که میدانم این است که اگر سالها بگذرد او همینقدر برایم تازگی دارد.
در را باز میکنم و از آنجایی که چشمم پی او میگردد اولین چیزی که میبینم خودش است.
تکیه زده به ماشین شاسی بلند مشکی سیگار میکشد.
با دیدنم محو لبخند میزند و عینکش را از روی چشمش بالا میدهد.
به سمتش میروم که سوت میزند و میگوید:
_چه دافی شدی رفیق!
میخندم، اشارهاش به همان آرایش کم روی صورتم بود.
_سلام… ظهرت بخیر!
در ماشین را برایم باز میکند:
_پرو نشی خوشگلم چون روز اوله تحویلت میگیرم.
ابرو بالا میدهم:
_موتورت کجاست؟
_خوابوندمش کنج پارکینگ علی الحساب میخوام بهت حال بدم. بپر بالا…
با شک میگویم:
_نکنه باز میخوای تند بری؟
نچی میکند:
_نه عزیزم میخوایم پرواز کنیم.سوار میشی یا نه؟
زیر لب زمزمه میکنم :
_پس خدا به خیر بگذرونه!
سوار میشوم،در را میبندد و ماشین را دور میزند و پس از سوار شدن دوباره عینکش را روی چشم میزند:
_خوب رفیق سفت بچسب!
ملتمس مینالم:
_تند نری امید!
ته سیگارش را از پنجره پرت میکند بیرون:
_هر موقع ترسیدی بپر بغلم!
هنوز لب باز نکردهام ماشین از جایش کنده میشود؛ حق داشت گفت پرواز میکنیم،با این سرعتش کم مانده بود لاستیک های ماشین دل از آسفالت خیابان بکنند و روی هوا راه بروند.
دستم را روی قلبم میگذارم،درست مثل بار قبلی که همین کار را کرده بود قلبم تند میزند و کامم خشک شده.
نگاهم میکند و میخندد:
_گرخیدی؟ میخواستی انقدر خوردنی نباشی تا واسه اینکه زودتر برسیم خونم بیتاب نباشم.
سرعت سرسام آورش از یادم میرود و حیران میپرسم :
_چی؟ خونت؟
_پس چی جانجان خانوم؟سری پیش که اومدی خونم یادته چه مشت و لگدایی پروندی؟حساب تو نگه داشتم الانم میخوام باهات تسویه کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهش میکنم. چشمش که به قیافه ام میخورد با صدای بلند قهقهه میزند:
_زرد نکنی خودتو! نترس تلافی من دردش از لگدات کمتره تازه حالم میکنی. میدونم تو رویات فکر کردی میام دنبالت با هم میریم شهر و متر میکنیم اما شرمنده ی مرامتم…جاییم بریم باس یه چیزی بخوریم منم که علف خوار نیستم تو هم که خوراکت عین آدمیزاد نیست. پس میریم خونه ی من نون و رب میزنیم اول زندگی خرج هم نمیوفته گردنمون!
نمیدانم به خاطر سرعت بالایش وحشت کنم یا از حرفهایش که رعشه به تنم انداخته!
_سفت بچسب!
تا بخواهم حرفش را درک کنم به سرعت از کنار اتوبوسی سبقت میگیرد که جیغم بلند میشود.
انگار آزار دادن من برایش لذت بخش است که باز هم میخندد:
_خره وقتی راننده منم از هیچی نترس به لکنت میافتم:
_باشه فقط یه کم آروم برو!
نچی میکند:
_میخوام شجاع بارت بیارم دو بار که این ریختی کنارم بشینی بار سوم ترست میریزه!حالا محکم بگیر…
سرعتش بیشتر میشود،حتی بیشتر از بار قبلی که سرعت بالایش را به رخم کشیده بود.
_یه سوال دارم!
در حالی که چشمم به روبه روست و از ترس دستم را به داشبورد بند کردهام جواب میدهم:
_آروم برو بعد هر سوالی خواستی بپرس!
_دِ نه دِ تو همین فاز جواب بده بینم… من که آبجی هفت خط تو لو دادم واسه چی کسی پر و بالش و نچیده بود؟راست راست واسه خودش میچرخید.
چشمم به وانتیست که ماشین با سرعت از کنارش سبقت میگیرد و در همان حال جواب میدهم:
_باور نکردن! آقاجونم زنگ زد به مجید… نمیدونم چرا اونم همه چیو انکار کرد. گفت یه مدت رفته خارج کشور خیلی زودم برمیگرده پیش زنش! آذرم گریه و زاری کرد که تو بهش تهمت زدی همه هم باور کردن… حالا آروم برو!
متاسف سر تکان میدهد:
_مار خوش خط و خال…موندم تو به کی رفتی انقدر ساده ای… حتما به مامانت کشیدی!
چیزی نمیگویم! مسیر را در ده دقیقه طی میکند و ماشین را جلوی خانهاش پارک میکند.
با ریموت در پارکینگ را باز میکند و نیم نگاه معناداری به من که رنگ پریده به صندلی چسبیده بودم میاندازد.
ماشین را کنج پارکینگ پارک میکند:
_پیاده شو عشقم!
با مخالفت لب باز میکنم:
_امید من…
_حرف نباشه گیسو کمند خونه ی شوهرت اومدی جای دوری نی!
پیاده میشود.لبم را گاز میگیرم و در دل به خود دلداری میدهم:
_قرار نیست اتفاقی بیافته… اون الان شوهرته! دیگه لازم نیست ازش بترسی!
با این فکر پیاده میشوم و با ترسی که در چهرهام مشهود است کنارش میایستم تا آسانسور به این طبقه برسد.
نگاهم را به اطراف پارکینگ میاندازم و خاطره ی آخرین باری که اینجا بودم برایم زنده میشود.
همان روز لعنتی که مجبور شدم برای اثبات بیگناهیام معاینه شوم.
انگار ذهنم را میخواند که میگوید:
_فکرش و نکن! الان دیگه منو داری…هیچکی نمیتونی اذیتت کنه!
به او که با اخم و جدیت به من زل زده نگاه میکنم و آرام میخندم:
_خودت چی؟
چشمکی میزند:
_فقط خودم حق دارم همه جوره دهنتو صاف کنم!فقط من…
در آسانسور باز میشود.
دستش را پشت کمرم میگذارد و به جلو هدایتم میکند.
در بسته میشود و من زیر سنگینی نگاهش سرم پایین میافتد. به ثانیه نمیکشد صدایش را میشونم:
_آهای خره…
نگاهش میکنم.
_دلم تنگ لباته!
گر میگیرم…میخندد:
_موندم تو کارت! تا وقتی نامحرمم خجالت میکشی و استغفرالله راه میندازی میگی گناهه اوکی بفرما الان ثوابم داره این گوی و این میدان ببینم میتونی نامه ی اعمال تو از کار نیک پر کنی!
نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم!اخم میکند:
_خب این یعنی چی؟زور زدی عشوه بیای واسم؟تحریک نشدم. حرکت بعدی.
با مشت به بازویش میکوبم و اعتراض میکنم:
_عه امید…
به سقف نگاه میکند و بی تفاوت جواب میدهد:
_بازم نه!
آسانسور میایستد، تند میپرم پایین و با خنده میگویم:
_دیگه پرو نشو!
سرتاپایم را نگاه میکنم:
_نه خوشم اومد… داری راه می افتی!آداب همسرداریم که صفر.. چی یادت دادن؟
ابرو بالا میاندازم. با کلید در را باز میکند و با چشم اشاره میکند تا اول من بروم.
پاهایم از داخل میلرزد اما به روی خودم نمیآورم و وارد میشوم. آقاجانم بفهمد فاتحه ام را باید بخوانم.صبح موقع بیرون خودش جلوی راهم را گرفت و هشدار داد دل به دل امید ندهم. آن وقت من روز اول با پای خودم به خانهاش آمدم.
با بسته شدن در پشت سرمان تکان خفیفی میخورم.
او بی اعتنا به من هر کدام از کفشهایش را به طرفی پرت میکند و وارد پذیرایی میشود. روی مبل لم میدهد و صدایش را بلند میکند:
_میخوای تا شب واستی همون جا؟
دو قدمی جلو میروم و نگاهم دور تا دور خانه میچرخد.
روی میز ها پر بود از پوست تخمه و خرده های چیپس و ته سیگار و صد البته لیوان هایی که معلوم بود از آن بطری های مشروب پر شدهاند.
بذر شک در دلم رشد میکند.نمیتوانم خودم را کنترل کنم و میپرسم:
_فکر کردم دیشب خونه ی دوستت مهمونیه!
بی خیال سیگاری آتش میزند:
_برنامه عوض شد.بیا بشین!
غم زده مینشینم، نمیتوانم چشم از آن بطری های لعنتی بردارم.
انگار فکرم را میخواند که همراه با دود سیگارش صدای خودش نیز میآید:
_من نخوردم.اگه میخوردم الان کسی نمیتونست بلندم کنه حتی تو!
دیشب نخورده، شب های بعد چه؟
باز هم میپرسم:
_تو جمع تون دخترم بود؟
انگار برایش جوک گفتم که خنده ی کوتاهی با تمسخر از سر میدهد:
_نظر خودت چیه؟
بوده،هنوز هم میتوانم بوی عطر گران قیمت زنانه را در این خانه حس کنم.
با نگاهی که به روبه روست به سختی میگویم:
_اون دختره… دنیا هم بود؟
بدون مکث جواب میدهد :
_بود.
حس بد حسادت به دلم چنگ میاندازد.حرفی نمیزنم اما از درون در حال متلاشی شدنم! خودم آنها را دست در دست هم دیده بودم. خودم سر صبحی صدای او را کنار امید، غرق در خواب شنیده بودم… خودم…
_خره…
نمیخواهم از همین روز اول گریه و زاری راه بیاندازم. خودم انتخابش کردم اما سخت تر از آنی بود که فکرش را میکردم.
بغضم را قورت میدهم و در حالی که جان میدهم تا عادی باشم نگاهش میکنم.
کامی از سیگارش میگیرد و کمی به سمتم خم میشود.
دود سیگارش صورتم را احاطه میکند، پس از آن صدایش را میشنوم:
_اون دنیاست…از قدیمم که میگن دنیا دو روزه!
مکث میکند:
_اما تو جانجانی… جون آدمیزادم از همه چی واسش باز ارزش تره.اوکی؟من این همه قدمی که واسه تو برداشتم و سمت اون حتی تاتی تاتی هم نکردم. سمت هیچ دختری!
در ذهنم میگویم:
_البته به غیر از پریناز!
_به علاوه من سمت چیزی که انداختمش دور نمیرم!
نکند دور دیگر من هم جز همان دورریختنی ها باشم؟
در دل به خود تشر میزنم:
_احمق نشو جانان… ندیدی واسه رسیدن بهت همه کار کرد؟
میخندد:
_خر نشی واسه این چیزی حرص و جوش بزنی که کلامون میره تو هم! زن منی… زن منم باش سگ جون باشه…هیچی نباس از پا درت بیاره. اوکی؟
سر تکان میدهم؛ منکر آرامشی که حرفهایش گرفتم نمیشوم. او طبق معمول هم قلبم را هم ذهنم را با حرفهایش تسخیر میکند.
دوباره صاف مینشیند:
_خوب حالا اون شال و مانتوی کوفتی رو در بیار…
زیاد جا نمیخورم؛ میدانستم دیر یا زود این حرف را میزند.
به تیشرت ساده ای که زیر مانتو پوشیدهام فکر میکنم؛اگر میدانستم قرار است به اینجا بیآییم لباس مناسب تری میپوشیدم اما…
بلند میشوم:
_اتاق کجاست؟ میخوام اونجا لباسامو عوض کنم.
کلافه نفسش را فوت میکند:
_اتاق این چشای منه… همین جا در بیار تا جرشون ندادم!
لب باز میکنم تا با صدای بلند بگویم:”به چه حقی بهم زور میگی؟”
اما یادم میافتد او الان شوهرم است و حق دارد اگر بخواهد زنش جلوی او شالش و مانتواش را در بیآورد.
سیگارش تمام نشده،بعدی را روشن میکند.
دکمه های مانتو را آرام آرام باز میکنم، او لحظهای چشم از چشمهایم برنمیدارد.
شالم را از سرم میکشم.مانتوام را از تنم بیرون میکشم و گوشه ی مبل میگذارم. میخواهم بنشینم که با سیگار دستش به لباس های تنم اشاره میزند:
_اینارم در بیار!
کلافه اعتراض میکنم:
_آدم باش امید! هنوز روز اوله و اینقدر زور میگی!
نیش خندی میزند:
_چیه سوختی؟نترس به اندازه ی لگدایی که سری قبل همینجا پروندی درد نداره. شل کن…میبینی دو تامونم حال میکنیم حالا در بیار!
با اخم نگاهش میکنم که نفسش را با کلافگی رها میکند.
سیگار نصفه را خاموش میکند و از جایش بلند میشود:
_مثل اینکه خودم باید دست به کار شم.
با خوف عقب میروم:
_چیکار میخوای بکنی؟
با نگاهی شیطنت آمیز مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشود.
عقب میروم و او همراه با جلو آمدن جواب میدهد:
_یه بار تنبیه بشی لِمم میاد دستت حالیت میشه یه اشتباه و دوباره تکرار نکنی!
پیراهنش را از تنش در میآورد.
چشمم به به بالا تنهی برهنهاش میافتد و آب دهانم را قورت میدهم.
نگاهم تا چشمهایش بالا میآید.
پیراهنش را به سمتم میگیرد:
_روز اولی زیاد سخت نمیگیرم بهت بیا اینو بپوش!
نگاهی به پیراهنش میاندازم.شوهرت است جانان… شوهرت…مثل دخترهای دههی پنجاه رفتار نکن! تازه او که رنگ و لعاب هر دختری را دیده. تا کی میخواهد دل به خجالت تو بدهد؟
به خاطر زندگی مشترک… به خاطر امید…!البته که قرار نیست اتفاقی بیافتد. البته که قرار نیست کسی چیزی بفهمد.
پیراهنش را از دستش میگیرم و جلوی پایم میاندازم.
این بار منم که نزدیکش میشوم،روبه رویش میایستم.
باز هم در دلم تکرار میکنم:قرار نیست اتفاقی بیفته جانان!
منتظر نگاهم میکند،آرام لب میزنم:
_خودت در بیار!
به فیلتر سیگاری که لای انگشتهایش در حال سوختن است نگاه میکنم.
اخم کرده،خیره به سقف با چهرهای در هم، هر از گاهی پکی به سیگارش میزند.
دوباره سرم را روی سینهاش میگذارم و خیره به قاب عکسش که روبه روی تخت نصب شده میپرسم:
_چیشد که الان اینجاییم؟
پاسخ میدهد:
_من خواستم،تنهایی!
صدایش دورگه شده.با این حرفش رسما طعنه میزند.
_آقاجونم و چه طوری راضی کردی امید؟
سرش را پایین میآورد و نگاهم میکند:
_تا حالا از خودت پرسیدی که چرا یه جای زندگیم میلنگه؟
فقط نگاهش میکنم…
سؤالم را بی پاسخ میگذارد و خودش میپرسد:
_واسم تعریف کن ننه آقات چی شد که با هم ازدواج کردن؟
_واست مهمه؟
کام دیگری از سیگارش میگیرد:
_تو واسم مهمی… میخوام همه چیو راجع بهت بدونم!
اعتراضی نمیکنم شاید چون بعد از رفتن پری،کسی نبود که به حرفهایم گوش دهد و سینهام پر بود از کلمات و دردودل هایی که میل بیرون آمدن داشتند.
شروع به حرف زدن میکنم:
_از زمانی که یادم میاد با پیمان و خاله نیلو و مامان تو یه خونه زندگی میکردیم.هر از گاهی هم آقاجون میومد بهمون سر میزد و شب پیش مامان میموند.بارها از مامانم پرسیدم چرا آقاجون همیشه پیشمون نیست؟اونم میگفت چون آقاجونت کار داره.کارش دوره. برای همین نمیتونه زیاد پیشمون باشه. منم به این زندگی عادت کرده بودم.
درست یادم نمیاد ده سالم بود یا کمتر…آقاجونم اومد و به مامان گفت وسایل تونو جمع کنیم میریم خونه! خیلی خوشحال شدم که قراره همیشه با هم باشیم اما از طرفی به خاطر جدا شدنم از پیمان و خاله خیلی ناراحت بودم اما با همون سن کم به خودم دلداری میدادم. چون قرار بود مثل بقیه ی هم کلاسی هام با پدر و مادرم زندگی کنم.
پا به یه خونه ی خیلی بزرگ گذاشتیم،اون قدر بزرگ که حیاطش اندازه ی کل خونه ی ما نمیشد.
دیگه سر از پا نمیشناختم اما با وارد شدن به اون خونه… بوی غم به دماغم خورد.
شبیه ماتم کده بود.اونجا برای اولین بار آذر و نوید و پارسا رو دیدم!
همشون شون سیاه پوشیده بودن! آذر اون موقع حدود هفده هجده سالش بود.
ما رو نگاه کرد و از آقاجون من پرسید:
_بابا اینا کین؟
کوتاه میخندم و ادامه میدهم:
_تو همون عالم بچگی حس مالکیتم گل کرد آخه اون به بابای من گفت بابا…
تا اینکه نوید هم دوید سمت آقاجون و گفت
_بابا کجا بودی؟ آذر زد تو گوشم یه چیزی بهش بگو!
آقاجونم که دست رو سر نوید کشید فهمیدم این خونه اون قدرا هم که فکر میکردم بزرگ نیست!
آقاجون با مقدمه چینی رو به آذر و نوید گفت:
_این خانوم از این به بعد مادرتونه… جانان هم خواهرتون!
آذر خیلی بیشتر از نوید تعجب کرد. آخه نوید هم هنوز مثل من بچه بود، چیزی درک نمیکرد!
آذر گفت:
_یعنی چی که مادرتونه؟خدمتکار آوردی؟
آقاجون تشر زد:
_مواظب حرف زدنت باش آذر… خانومی که بهش میگی خدمتکار زن منه! جانان هم دخترمه!
اونجا اولین باری بود که نگاه پر از نفرت آذر بهم افتاد.
عصیان شروع شد،آذر اون قدر داد و بیداد کرد و فحش داد که آقاجونم آخر توی اتاق زندانیش کرد اما با این کارش اوضاع بدتر شد چون همه چیو از چشم منو مامانم میدید. اون مامانم و جانشین مادرش میدید. حق هم داشت! برای همین مامان همیشه توی گوشم خونده بود که احترامشونو نگه دارم… انقدر این حرفا رو شنیده بودم برام باور شده بود که زیر دین اونام اما منم گناهی نداشتم. منم دختر همون پدر بودم.
نوید به مرور با موضوع کنار اومد، یه جورایی هم بازی هم شده بودیم.پارسا هم شده بود محافظ مون… تنها کسی که توی اون خونه کاری به کار کسی نداشت و همش هم مواظب منو نوید بود.
چون علارغم رابطه ی خوبم با نوید زیاد تو سر و کله ی هم میزدیم اما رابطه مون مثل بقیه ی خواهر برادرا بود اما آذر…هر بار به یه طریقی زهرش و بهم میریخت. مامان هر چه قدر بهش محبت میکرد اون هار تر میشد.
حدود هشت ماه از رفتنمون به اون خونه میگذشت که آقاجون یک شب با نامدار اومد. تا قبل از اون فقط اسم نامدار و شنیده بودم و قاب عکس خانوادگی شونو که توی اتاق آذر بود دیده بودم.
اما اون پسری که توی اون قاب بود کمتر شباهتی به پسری که من میدیدم داشت.
لاغر با رنگ و روی زرد و یه ساک توی دستش!
ما رو دید اما کوچکترین واکنشی بهمون نشون نداد و یک راست رفت توی اتاقش!
آذر هم دنبالش رفت. از اون شب شرایط خونه یه کم عوض شد.
آذر یک درصد بهتر شد و من هر روز صبح و ظهر و شب سینی غذای نامدار و براش میبردم اونم یه نگاه بهم مینداخت و چیزی نمیگفت.
یک بار از مامانم پرسیدم:
_مامان چرا داداش نامدار هیچ وقت حرف نمیزنه؟
مامانم بهم جواب داد:
_حرف میزنه مامان اما کم!
پرسیدم:
_تا الان کجا بوده؟
که بهم جواب داد
_دکتر بوده مامان جان!
بزرگ تر که شدم فهمیدم نامدار بعد از مرگ نرگس خانوم توی بخش روان بستری بوده.
به اینجای حرفم که میرسد، میگوید:
_تو اینکه روانی بوده شکی نیس اما توی اون دوره تو کلینیک ترک اعتیاد بوده شاید بعدش فرستادنش تيمارستان اینجاشو من نمیدونم اما حاجی به همه گفته پسرش به خاطر مرگ ننش ضربه ی روحی خورده… هه!
از آنجایی که پی به اعتیاد نامدار برده بودم زیاد تعجب نمیکنم. آرام میگویم:
_مامان هیچ وقت بهم نگفته بود!
_معلومه که نمیگه.چون آقاجونت ازش خواسته…چون اگه تو میفهمیدی اون احترامی که نسبت بهشون داری ذره ذره کوچیک میشد.
سکوت میکنم:
_خوب بعدش؟
آه میکشم:
_بعدش آذر اون قدر توی گوش نامدار حرف زد تا اینکه اونم کم کم به خودش اومد. آذر میخواست نامدار و جلو بندازه تا اون یه کاری بکنه آقاجون مامانم و طلاق بده اما شیوه ی آذر با نامدار فرق داشت.نامدار هیچ وقت روی خوش نه به من نشون داد نه به مامانم! از یه جایی به بعد هیچ وقت یه لیوان آب هم از دست مامانم نمیگرفت. صبح خودش صبحونه شو آماده میکرد و میخورد میرفت تا آخر شب…آخر شب هم اگه گرسنه بود خودش یه چیزی آماده میکرد و میخورد اگه نه میرفت توی اتاقش و درو هم میبست همین موضوع هم آذرو کلافه کرده بود.. سالها گذشت بدون اینکه روابط اعضای خونواده بهتر بشه! نه مثل بقیه دور هم با خنده غذا میخوردیم نه میتونستیم پای درد و دل هم بشینیم!
نامدار هم درسش و تموم کرد و بعد از چند سال کار کردن از خونه رفت.دو سه سال بعدشم که آذر عصیان کرد و رفت پی خودش!
_حالا یه سؤال که پیش میاد اینه که چی شد که مامانت راضی شد زن یه آدمی مثل آقاجونت بشه؟
در آن لحظه او را آنقدر محرم و نزدیک به خود میبینم که جواب میدهم:
_وضع مالی افتضاحی داشتن مادرش مریض بود،پیمان و نیلو هم سنی نداشتن! برای اینکه از اون وضعیت در بیان…
_آها یک کاره بگو آقاجونت گذاشتتش تو منگنه وگرنه میتونست پول قرض بده به مامانت درسته؟
به صدد توجیح بر میآیم:
_خوب فقط این نبود،همو دوست داشتن!
پوزخند میزند:
_چرت نگو! کدوم زنی عاشق یه پیری با زن و سه تا بچه میشه؟هوس مامان جوونت خورده به سر آقاجونت و مجبورش کرده زنش بشه، غیر اینم نیست!
اخم در هم میکشم:
_بهت اجازه نمیدم خانوادهمو قضاوت کنی! در ثانی تو هنوز با آقاجون من مشکل داری. چرا؟
انکار میکند:
_نه چه مشکلی؟اتفاقا خیلیم باهاش حال میکنم به لطف اون اینجا تو بغلم لش کردی! اجازه صادر نمیکرد آدمش نبودی باهام فرار کنی مگه نه؟
کلافه بلند میشوم:
_خدا میدونه تا کی میخوای این موضوع و تو سرم بکوبی؟
دستم را میکشد که دوباره در آغوشش پر میشوم:
_قانون شماره ی دو،تا من نخوام از بغلم نمیکشی بیرون!
_اون وقت قانون شماره یک چی بود؟
جدی تر از همیشه میشود:
_هیچ وقت واسه خاطر کسی که ارزش اشکاتو نداره گریه نکن!
نگاهش میکنم:
_پس بذار یه قانونم من بذارم!
با چشمهای قرمزش نگاهم میکند:
_بذار به جای سیگار من آرومت کنم!
نگاهش میرود روی سیگار نیمه سوخته اش و به چشمهایم برمیگردد.
سیگار را خاموش میکند و به سمتم خم میشود:
_مشکل اینجاست خود خرت خونه خرابم کردی!
لبخند کمرنگی میزنم! هنوز هم اخم دارد.
چشمهایش کدر شده،من هم غم دارم…
بی تجربگیام توی ذوق میزد و بدتر از آن، او حتی در نوازش کردنم نیز مهارت داشت.هر دو رنج میبردیم و هیچ کدام به روی خودمان نمیآوردیم.
میخندد:
_بلدی نیمرو درست کنی؟
چشم ریز میکنم:
_محصولات حیوانی هم نمیخورم.
چشم گرد میکند:
_ای بابا…پ تو چی میخوری؟این ریختی سر یه هفته سوتغذیه جفت مونو به گ*ا میده از ما گفتن حالا من خودم و یه جور از این منجلاب میکشم بیرون تو خودت خسته نمیشی از بس علف میخوری؟
نفسم را رها میکنم:
_کی گفته من علف میخورم؟من فقط گوشت و محصولات حیوانی نمیخورم!
_آها نوع باکلاسش اینه… لش نکن روم خودم پاشم ببینم چی پیدا میشه تو یخچال بخوریم تا ضعف نکردیم!
دست روی سینهاش میگذارم و بلند میشوم:
_خودم درست میکنم.نترس انگشتاتم میخوری! مثل اون لازانیایی که خوردی و فکت افتاد…
کشدار میگوید:
_جوووون!
خیره نگاهم میکند. زیر سنگینی نگاهش پیراهن مردانه ی او را به تن میکنم. لبخندی میزنم که بوسه ای در هوا برایم میفرستد.
از اتاق بیرون میروم و در همان حین به این فکر میکنم که چه غذایی درست کنم تا خوشش بیآید.
وارد آشپزخانه اش که میشوم لحظه ای وحشت میکنم،حتی از پذیرایی هم به هم ریخته تر است.
سردرگم دور خودم میچرخم و در یخچال و کابینت ها را باز میکنم و بعد از کلی کنکاش یک بسته ماکارانی از داخل کابینت پیدا میکنم. اکثر غذاهای داخل یخچالش کنسروی و نیمه آماده بودن و نمیشد روی آماده کردنشان اسم دستپخت را گذاشت.
مشغول خرد کردن سیب زمینی میشوم و به این فکر میکنم روز اول عقدمان آنقدر ها هم که فکر میکردم ترسناک نبود.
مثل تمام نامزد های دیگر ما نیز به هم نزدیک شدیم بی آن که او خواسته ی نامعقولی داشته باشد. تنها یک جای کار میلنگید آن هم فکر لعنتی من که نمیتوانست متمرکز باشد.
موقع بوسیدنش پری جلوی چشمهایم میآمد و او را میدیدم که همین طور حریصانه پریناز را میبوسد.
با هر نوازشش جان میدادم و قدرت مهار فکرم را نداشتم که به بیراهه نرود و از یاد ببرم او با همین دستها دنیا رو نوازش کرده.
به خیال آسان میآمد اما الان گویا کسی محکم هلم داده وسط زمین و من سردرگم و نابلد فقط دور خود میچرخم.نه مهارت بازی کردن را دارم، نه دلِ بیرون آمدن از زمین را…
جای من و زندگی برعکس شده،انگار اوست که الان من را روی انگشتش میچرخاند و من هم مثل برگ سبکی با وزشش به هر سمت کشیده میشوم
با حلقه شدن دستهایی دور شکمم ماهیچه های تنم منقبض میشود. صدایش را از کنار گوشم میشنوم:
_هیکل لعنتیت بد رو مخمه!
میخندم:
_نکن چاقو دستمه الان انگشتم و میبرم.
زیر لاله ی گوشم را میبوسد:
_فکر کردی اون چاقو جرئت داره زن منو ناکار کنه؟
باز هم میخندم:
_به چاقو هم زور میگی؟
حلقه ی دستش تنگ تر میشود:
_پای توئه خر وسط باشه آره.
ابراز احساساتش هم با همه فرق داشت، به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم… عاشق همین متفاوت بودنش بودم.
_چی میخوای درست کنی؟
با تردید سؤالش را با سؤال پاسخ میدهم:
_ماکارانی دوست داری؟
لحنش کشدار میشود:
_اووووف… آخرین باری که خوردم یادم نمیاد!
خیالم راحت میشود:
_ولی اگه این طوری منو بگیری نمیتونم درست کنما….!
_عادت کن بهش!
سیب زمینی ها که خرد میشود به سمتش بر میگردم.موهای افتاده در صورتم را پشت گوشم میزند و عمیق نگاهم میکند.
کوتاه میخندد:
_دیدی آخرم خودم گرفتمت؟
با خنده سر تکان میدهم.
_از اولشم وصله ی من بودی!
با جان و دل گوش به صدای مخمورش میدهم که مقابل صورتم زمزمه میکند:
_آدم نیستی گیسو کمند!فرشته ای… موندم تو بغل من چی کار میکنی؟
لبخند میزنم:
_شاید چون تو هم فرشته ای!
پوزخند آشکاری روی لبش نقش میبندد:
_هوممم از نوع شیطانش!
_من از کدوم نوعم؟
برخلاف تصورم جواب میدهد:
_عزرائیل!
لب هایم آویزان میشود:
_پس گفتی فرشته منظورت این بود؟
نگاهش خمار گونه روی صورتم میلغزد:
_هوممم…
صورتش جلو میآید:
_نفس آدم و بند میاری!عزرائیل نیستی پس چی؟
شونه بالا میندازم:
_شایدم فقط عزرائیله که با شیطون کنار میاد.
نچی میکند :
_اتفاقا شیطون هواخواه زیاد داره..
با حرص به سینهاش مشت میکوبم که صورتش در هم میرود:
_هنو که دست بزن داری!
با اخم میتوپم:
_حرف از هواخواه و کوفت و زهر مار بزنی محکم ترش و میخوری!
حلقه ی دستهایش را تنگ تر میکند:
_چه زن خشنی دارم من!
پشت چشمم را برایش نازک میکنم:
_دلت بخواد!
نگاهش معنادار میشود لحنش کشدار:
_دلم میخواد!
نگاهش که به بیراهه میرود، از زیر دستش فرار میکنم و تند میگویم:
_حالا تا عزرائیل یه لقمه ت نکرده بزن به چاک غذامو درست کنم!
بر خلاف خواسته ام روی صندلی پشت میز غذاخوری مینشیند. دستش را زیر چانهاش میزند:
_اینجا میشینم و نگاه میکنم مشکلیه؟
با اعتراض صدایم را میکشم:
_امید… این طوری نمیتونم غذا درست کنم.
با نگاه خیره اش براندازم میکند :
_دیگه این ریختی صدام نزن!
ابرو بالا میدهم و با شیطنت میپرسم:
_چرا اون وقت؟
میخندد:
_چون اون موقع بیخیال قار و قور این شکم بی صاحاب میشم و به قار و قور یه جا دیگه گوش میدهم.
خنده ام میماسد و تند خودم را مشغول ریختن روغن در ماهیتابه میکنم:
_نه. اصلا من دیگه صدات نمیزنم خوبه؟
صدای خندهاش را از پشت سر میشنوم:
_دِ نشد،چاره ی کار و پیدا کن!
_چاره ی کار اینه شما پاشی اینجا ها رو جمع و جور کنی منم آشپزی مو بکنم!
چه خیال عبثی!
_دیگه چی رفیق؟بیخیال شو بعدا زنگ میزنم یکی بیاد جمع کنه.
صورتم جمع میشود:
_میدی یکی دیگه خونه تو جمع کنه؟
با “هوووم” کشدارش چهره ام بیشتر در هم میرود.با فکر اینکه کس دیگری بیآید و بخواهد لباس هایم را جمع کند مو به تنم راست میشود.
با همان چهره ی درهم میگویم:
_خودم بعد از ناهار جمعشون میکنم.
صدای فندکش را میشنوم:
_چه غلطا…
به سمتش برمیگردم و سیگار را کنج لبهایش میبینم. نفسم را رها میکنم:
_خیلی سیگار میکشی امید!
بی پروا جواب میدهد:
_مدلمه! نکنه اینم حرومه؟
_نه اما به خودت ضرر میزنی.
پوزخند میزند:
_فاز مامان بزرگا رو برندار بهت نمیاد. تو همون گیسو کمند باش!!
من چه طور میتوانستم این بشر را تغییر بدهم؟سیگار کشیدنش را… مشروب خوردنش را… قمار بازی اش را…
نمیخواهم اوقات تلخی پیش بیآورم، اما دست خودم نیست اگر افکار آزاردهنده مثل موریانه به جان مغزم افتادند و قصد متلاشی کردنش را دارند. با صدای آرامی میپرسم:
_دیشب بردی یا باختی؟
انگار تمام قول هایش را فراموش کرده که این طور با بیخیالی پاسخ میدهد:
_اوووف حاجیت برد بدم برد!دو بار دیگه این ریختی رو دور شانس باشم ماشین میخرم،عروسک! تو این سه ماه سعی میکنم جمع و جور کنم ببرمت سر خونه زندگی مون!
پوست لبم را با دندان میکنم؛برخلاف تلاطم درونم آرام حرف میزنم:
_یعنی بیام تو خونه ای زندگی کنم که با پول قمار ساخته شده؟
_مگه الان میدونی همون خونه ای که توشی با چه پولی ساخته شده؟بخوای دو دو تا چهار تا کنی همه چی الان شبهه اسلامی داره پس شل کل حالش و ببری!
خودم را مشغول میکنم؛ این حفظ آرامش گویا از مزیت های زندگی مشترک بود وگرنه بدم نمیآمد اگر مثل سابق با لگد از خجالتش در میآمدم:
_پس با این توجیح همه میتونن هر کاری دلشون خواست بکنن!
کلافه اش میکنم انگار…
_بکش بیرون جانجان…من سر بردم پول میگیرم نه کلاه کسی و برداشتم نه دزدی کردم… طرف با میل خودش پول میذاره وسط اوکی ؟ حروم خور تر از اون کسی که تو بازار کم فروشی میکنه هم نیستم.
پوزخندم را نمیبیند.عقایدمان زمین بود و آسمان…با این حساب باز هم نمیخواهم سکوت کنم:
_مشکل اینجاست رفتار بقیه رو توجیح کارای خودت میکنی. غلطه امید…آقاجون من هر چی که باشه،تمام مردم دنیا هم اگه بد باشن،باز راه درست خوب بودنه!
در صدایش طعنه را حس میکنم:
_بگو خر بودنه!
متاسف میشوم؛حتی حرفم را هم نمیفهمید!
_بذار یه بارم من فاز بابابزرگا رو بردارم.
سرم را به طرفش برمیگردانم، جدی میشود:
_این همه سادگی کار دستِ دلت میده!
حرفی نمیزنم؛ ترجیح میدادم ساده ترین آدم دنیا باشم این طور حداقل قلبی روشن داشتم، دنیا را تاریک نمیدیدم. مثل او کینه را در دلم نگه نمیداشتم…
موبایلش را در میآورد، انگار او هم تفاوتمان را میداند. هیچ کدام تفاوت هایمان را به روی خود نمیآوریم. اما این سکوت تا کی دوام دارد؟
چند تقه به در اتاقم میخورد. کتاب را کنار میگذارم و صاف مینشینم. در باز شده و مامان داخل میآید.
با دیدنم لبخند میزند و میپرسد:
_اجازه هست؟
سر تکان میدهم.
_این چه حرفیه مامان؟ بیا…
داخل میشود و در را میبندد،روی تختم مینشیند و بعد از مکثی در صورتم میپرسد:
_امروز چه طور بود؟
سعی میکنم تا با یادآوری امروز، خونسردی چهرهام را حفظ کنم. آرام جواب میدهم:
_خوب بود، حرف زدیم ناهار خوردیم و برگشتیم.
این بین هم هیچ اتفاقی رخ نداده. نه من هم آغوش او شدم، نه طعم بوسه های داغش را چشیدم… نه برایش غذا پختم و… نه در آخرین لحظه دوباره به سمت اتاقش کشیده شدم.
تازگیها،دروغگوی قهاری شدهام…
حرفم را باور میکند،با رضایت سر تکان میدهد:
_ناراحتت که نکرد؟
سری به طرفین تکان میدهم:
_نه،اونقدرا هم که فکر میکنی پسر بدی نیست.
آه میکشد:
_خدا کنه. من که چیزی جز خوشبختی تو نمیخوام.
چند لحظهای بین مان سکوت پیش میآید تا اینکه میپرسد:
_نتونستی بفهمی چه طور آقاجونت و نامدار و برای عقد راضی کرده نه؟
نچی میکنم:
_نه چیزی نگفت. تو از آقاجون چیزی نپرسیدی؟
نگاهش را از صورتم میدزدد:
_پرسیدم اما اونم جواب درستی نداد!
به صورت جوانش نگاه میکنم.مامانم
زیباست…هنوز هم جوان است. بخواهم اعتراف کنم او از خاله نیلو و دایی پیمان هم زیباتر است.
انگار حرفهای امید رویم تاثیر گذاشته که پرسشگرانه صدایش میزنم.
نگاهم که میکند، میپرسم:
_چرا با آقاجونم ازدواج کردی؟یعنی فقط به خاطر اوضاع مالی یا… یا واقعا عاشق یه مرد زن و بچه دار شده بودی؟
لبخندی میزند که تلخیاش را درست مثل مزه مزه کردن قهوه ی بدون شکر زیر زبانم احساس میکنم:
_حتی اگه عاشقش میبودم اون قدر وجدان داشتم که وارد زندگی یه مرد متاهل نشم.
_پس چرا…
حرفم را قطع میکند:
_منم مثل تو خانوادهم اولویتم بود جانان…مامانم تو بستر مرگ بود،حتی برای دستشویی رفتنش به کمک نیاز داشت.نیلو مدرسه شو ول کرده بود، پیمان تو اون سن کار میکرد هر روز با صورت زخم و زیلی و لباسای سیاه شده برمیگشت.من…
به اینجای حرفش که میرسد نم اشک را از چشمش پاک میکند:
_من اون روزا نمیدونستم چی کار کنم، برای نجات خانوادم راضی شدم یکی دیگه رو خونه خراب کنم.اگه بهت میگفتم احترام بچه هاشو نگه دار چون اونا حق داشتن.سخته یکی و جایگزین مادرشون ببینن!از آذر دلخور میشی اما باید به اونم حق بدی! خود تو میتونی توی این خونه جایگزین منو ببینی که کنار آقاجونت میشینه، با اون راه میره… جاهایی که مادرت قدم میذاشته، قدم میذاره؟
حتی از تصور این لحظه تمام تنم میلرزد مطمئنم هیچ وقت تحمل دیدن کسی را به جای مادرم نخواهم داشت حتی اگر بهترین باشد.
سری به طرفین تکان میدهم.
_پس سعی کن آذر و درک کنی اگه میبینی بدخلقی میکنه.مخصوصا بعد از رفتنش آقاجونت هیچ وقت ازش نخواست که برگرده. به جاش تمام توجهش اومد سمت تو…اجازه ی خیلی کارا رو به آذر نمیداد اما تو آزادانه انجامش میدادی وگرنه اون کی جرئت داشت بدون چادر جایی بره؟باشگاه بره،چه میدونم هر روز تا عصر بیرون باشه؟نهایت بیرون رفتنش مدرسه بود اونم با سرویس!
سر تکان میدهم؛ نه اینکه آذر را بخشیده باشم نه،اما کمی درکش کردم. معلوم نبود اگر من در شرایطش بودم چه طور آدمی میشدم!
شاید آسمان را به زمین میدوختم اما اجازه نمیدادم کسی به جای مادرم در این خانه زندگی کند.
یاد نامدار میافتم و میپرسم:
_چرا بهم نگفتی که نامدار اعتیاد داشته؟
_نخواستم تصویرت از نامدار بهم بخوره…بعد آقاجونت اونم حکم پدر داشت واست.تو ذهنت ازش یه کوه ساخته بودی… خواستم همیشه اونو همینقدر محکم بدونی!
لبخند میزنم:
_هنوزم به چشمم همون قدر محکم و استواره!
حتی با وجود آن روز منحوس که وادارم کرد معاینه شوم!
_نامدار چند سال گرفتار دام اعتیاد شده بود.از طرفی آقاجونتم خیلی سرزنشش میکرد و هیچ پولی بهش نمیداد. اینم خونه نمیومد… مادرشم به پاش سوخت! آخرم که براش خبر آوردن پسرش از خونه ی یکی از فامیلا دزدی کرده. همون شبم نرگس خانوم دووم نیاورد و از دنیا رفت.
به فکر فرو میروم،پس پیمان به همین خاطر به نامدار گفت “باعث مرگ مادرت تویی”
چه طور ممکن بود؟ نامدار؟نامداری که الان غم همه را به دوش میکشد و غم خودش را لحظهای بروز نمیدهد، زمانی اعتیاد وادارش کرده تا دزدی کند؟
دست روی پایم میکشد:
_گذشته دیگه فکرش و نکن! نامدار هم خیلی بد مجازات شد.دلم گاهی براش میسوزه…با یه عذاب وجدان خیلی بدی داره زندگیشو میگذرونه. ازدواج هم نکرده تا آدم بگه حداقل یه مرحم برای زخماش، یه همدم برای درد و دلهاش داره.
صدای امید در سرم اکو میشود:
_بهش میگی داداش اما اون به چشم برادری نمیبینتت!
پوست لبم را میکنم. دلم خیلی میخواست با نامدار حرف بزنم، اما او کی مرا برای هم صحبتی انتخاب کرده که این بار بکند؟